در هوای لذت بخش بهاری، باد تندی وزید و هزاران هزار دانه، از خانه مادریشان جدا شدند و به پرواز درآمدند و هریک در جایی روی زمین افتادند! دانه ها با اشتیاق،با خود زمزمه می کردند: حالا وقتش شده من هم برای خودم زندگی مستقلی را شروع کنم، و بروم در دل زمین، و کم کم ریشه کنم و رشد کنم و ساقه هایم از زمین بیرون بزند و بزرگ و بزرگ تر بشوم و برگ و گل و میوه بدهم و برای خودم کسی بشوم! و... در این میان اما، چند دانه، همین که از خانواده شان جدا شدند، ترس و وحشت وجود آن ها را فرا گرفت و وقتی روی زمین افتادند، برعکس بیشتر دانه ها، از تاریکی دورن خاک می ترسیدند که کرمی آن ها را بخورد، یا اگر ریشه کردند، ریشه شان به سنگی بخورد و درد آرامش را از آنان بگیرد! و یا اگر سر از خاک بیرون آوردند، کودکی پایش را روی آن ها بگذارد و لهشان کند و.... یکی از این دانه ها درهمین فکر ها بودکه یک مرغ خانگی روی زمین نوکی زد و آن را یک لقمه چپ کرد و برای همیشه به زندگی اش پایان داد... بازنویسی از داستان شماره هفت کتاب تربیت دل پذیر و دل تربیت پذیر