یک زمین لرزه، او را از لانه مادری، مهمان یک خانه روستایی کوچک کرد! و محل تولدش شد لانه ی یک مرغ خانگی! ...همراه با خواهر و برادران ناتنی اش مشغدل غذا خوردن بودند و از زمین دانه بر می چیدند که، یک آن نگاهش متوجه آسمان شد و عقاب های تیز پروازی را دید که در آسمان اوج می گیرند و خود غذایشان را انتخاب می کنند! جوجه عقاب زمین گیر شده و بیچاره، بلند بلند آروز کرد که ای کاش، او هم مثل آن پرندگان بود! اما جوجه مرغ ها بر سرش زدند و مسخره اش کردند که چه حرف ها! می خواهد پرواز کند و....!!! زندگی تو همین است، و آخرش همین جا به دست صاحبمان کشته می شوی و زندگیت تمام می شود! و ...تمام شد! بازنویسی از داستان شماره دو کتاب تربیت دل پذیر و دل تربیت پذیر