بسم اللّه الرّحمن الرّحیم..از او..به نام او..برای او

تقدیم به بزرگ ترین مربیان هستی: انبیا الهی ، ائمه اطهار، اولیای الهی ، علمای معظم و شهدای عزیز (علیهم السّلام)

بسم اللّه الرّحمن الرّحیم..از او..به نام او..برای او

تقدیم به بزرگ ترین مربیان هستی: انبیا الهی ، ائمه اطهار، اولیای الهی ، علمای معظم و شهدای عزیز (علیهم السّلام)

تربیت دل پذیر و دل تربیت پذیر ــ‌ رادمنش/خلیلی

به نام خداوند جان و خرد
سلام و عرض ادب خدمت عزیزان
کتاب " تربیت دل پذیر و دل تربیت پذیر" از جمله کتاب های منتشر شده در حوزه تربیت است که مؤلف، جهت تقریب مطالب به ذهن خواننده، ابتدا داستان هایی را ذکر کرده است و باتوجه به داستان نکته های تربیتی متناسب با آن داستان را ذکر کرده است، که چند نمونه از داستان های بازنویسی شده کتاب برای مطالعه شما عزیزان در پیام های قبلی آورده شده است!

دانه ترسو!

در هوای لذت بخش بهاری، باد تندی وزید و هزاران هزار دانه، از خانه مادریشان جدا شدند و به پرواز درآمدند و هریک در جایی روی زمین افتادند!
دانه ها با اشتیاق،با خود زمزمه می کردند: حالا وقتش شده من هم برای خودم زندگی مستقلی را شروع کنم، و بروم در دل زمین، و کم کم ریشه کنم و رشد کنم و ساقه هایم از زمین بیرون بزند و بزرگ و بزرگ تر بشوم و برگ و گل و میوه بدهم و برای خودم کسی بشوم! و...
در این میان اما، چند دانه، همین که از خانواده شان جدا شدند، ترس و وحشت وجود آن ها را فرا گرفت و وقتی روی زمین افتادند، برعکس بیشتر دانه ها، از تاریکی دورن خاک می ترسیدند که کرمی آن ها را بخورد، یا اگر ریشه کردند، ریشه شان به سنگی بخورد و درد آرامش را از آنان بگیرد!
و یا اگر سر از خاک بیرون آوردند، کودکی پایش را روی آن ها بگذارد و لهشان کند و....
یکی از این دانه ها درهمین فکر ها بودکه یک مرغ خانگی روی زمین نوکی زد و آن را یک لقمه چپ کرد و برای همیشه به زندگی اش پایان داد...
بازنویسی از داستان شماره هفت کتاب تربیت دل پذیر و دل تربیت پذیر

توکل بچه ها!

کشتی دائماً تکان می خورد و وحشت و سر و صدای مسافران دخترک را بیدار کرد.
دخترک با ناراحتی از جایش بلند شد و نزد مادرش رفت و از او پرسید: مادر چه اتفاقی افتاده است؟
مادر با ناله و صدایی لرزان، جریان را برای او توضیح داد اما دختر، با خونسردی پرسید، آیا بابا پشت سکان است؟
مادر جواب داد: بله. و دخترک از مادرش خداحافظی کرد و با اطمینان خاطر به رختخوابش رفت و با آرامش خوابید.
بازنویسی از داستان شماره پنج کتاب تربیت دل پذیر و دل تربیت پذیر

زندگی تو همین است!

یک زمین لرزه، او را از لانه مادری، مهمان یک خانه روستایی کوچک کرد!
و محل تولدش شد لانه ی یک مرغ خانگی!
...همراه با خواهر و برادران ناتنی اش مشغدل غذا خوردن بودند و از زمین دانه بر می چیدند که، یک آن نگاهش متوجه آسمان شد و عقاب های تیز پروازی را دید که در آسمان اوج می گیرند و خود غذایشان را انتخاب می کنند!
جوجه عقاب زمین گیر شده و بیچاره، بلند بلند آروز کرد که ای کاش، او هم مثل آن پرندگان بود!
اما جوجه مرغ ها بر سرش زدند و مسخره اش کردند که چه حرف ها! می خواهد پرواز کند و....!!!
زندگی تو همین است، و آخرش همین جا به دست صاحبمان کشته می شوی و زندگیت تمام می شود!
و ...تمام شد!
بازنویسی از داستان شماره دو کتاب تربیت دل پذیر و دل تربیت پذیر

مجسمه گلی!

معبد در طرح گسترش خیابان قرار گرفته بود، و چاره ای جز جا به جایی آن نبود!
مجسمه گلی معبد خیلی سنگین بود و برای همین، برای انتقالش چرثقیل خبر کردند.
چرثقیل تا مجسمه را از روی زمین بلند کرد، مجسمه شروع به ترک خوردن کرد و خادم معبد با دیدن این صحنه بسیار ناراحت شد و کار را تعطیل کرد.
چون هوا ابری بود و نم نم باران می بارید، خادم معبد پوششی روی آن کشید و چون شب شده بود به منزل برگشت!
اما از فکر و خیال نتوانست در خانه بماند و با یک چراغ قوه سراغ مجسمه رفت!
تا پوشش مجسمه را بالا زد، نور چراغ قوه در بین ترک های آن منعکس شد!
بله این یک مجسمه طلایی بود که سالیان پیش، خادمان معبد برای محافظت از دشمن، روی آن را گل گرفته بودند!
بازنویسی از داستان شماره چهار کتاب تربیت دل پذیر و دل تربیت پذیر

ماهی های سخت گوشت!

تا می آمدند ماهی های کوچولو ها را یک لقمه چپ کنند، دندانشان با یک جسم سخت برخورد می کرد و به شدت درد می گرفت!
کم کم این واقعیت را پذیرفته بودند که این همه ماهی خوشمزه، خوردنی نیستند!
مدتی گذشت و پژوهشگران، ماهی های کوچولو را از حباب های شفاف بیرون آوردند و بدون محافظ داخل آکواریم، وکنار چند کوسه بزرگ و وحشتناک رها کردند!
 برای مردمی که به تماشای آکواریم می آمدند، دیدن این زندگی مسالمت آمیز، جالب و البته بسیار تعجب آور بود!
بازنویسی از داستان شماره سه کتاب تربیت دل پذیر و دل تربیت پذیر

زندگی تو همین است!

یک زمین لرزه، او را از لانه مادری، مهمان یک خانه روستایی کوچک کرد!
و محل تولدش شد لانه ی یک مرغ خانگی!
...همراه با خواهر و برادران ناتنی اش مشغول غذا خوردن بودند و از زمین دانه بر می چیدند که،
یک آن، نگاهش متوجه آسمان شد و عقاب های تیز پروازی را دید که در آسمان اوج می گیرند و خود غذایشان را انتخاب می کنند!
جوجه عقاب زمین گیر شده و بیچاره، بلند بلند آروز کرد که ای کاش، او هم مثل آن پرندگان بود!
اما جوجه مرغ ها بر سرش زدند و مسخره اش کردند که چه حرف ها! می خواهد پرواز کند و....!!!
زندگی تو همین است، و آخرش همین جا به دست صاحبمان کشته می شوی و زندگیت تمام می شود!
و ...تمام شد!
بازنویسی از داستان شماره دو کتاب تربیت دل پذیر و دل تربیت پذیر

برای این یکی فرق کرد!

پهنای دریا پر بود از ستارهای دریایی ...
به قدر وسعش خم می شود و یکی یکی آن ها را از لب ساحل بر می دارد و  با تمام قدرتش، به سمت دریا پرتاب می کند.
نمی تواند همه ی آن ها را نجات دهد اما،
هرکدام را که بر می دارد با خود می گوید:
 برای این یکی فرق کرد!
این یکی زنده ماند!
بازنویسی از داستان شماره یک کتاب تربیت دل پذیر و دل تربیت پذیر